بعد از اینکه سیاست های انزواگرایانه ، کمابیش به سیاست اصلی دولت ترامپ در عرصه سیاست خارجی تبدیل شد، برخی از تحلیلگران حوزه بین الملل به این نتیجه رسیدند که تنها راه برای آمریکا، برای بازگشت به رهبری جهانی و همچنین بازگشت به نقطه ابتدایی عظمت آمریکایی ، باور این نکته است که آمریکا در حال افول نیست و همجنان با قدرت تمام به پیش می رود. این افراد معتقدند هشدارهای کسانی چون جوزف نای، والتر لیپمن ،جورج کنان، هنری کسینجر و پل کندی در مورد افول آمریکا و تضعیف قدرت این کشور نباید جایی در عرصه فکری مردم آمریکا داشته باشد و توسل به استثناگرایی آمریکایی همچنان مهمترین راه برای کسب قدرت و اعمال قدرت آمریکا بر جهان است . رابرت کاگان تحلیلگر حوزه سیاست خارجی آمریکا که از نومحافظه کاران آمریکایی بوده و از منتقدان سر سخت سیاست خارجی فعلی این کشور است و سالهای زیادی است که در موسساتی چون پروژه قرن جدید آمریکایی و بروکینگز فعالیت می کند، معتقد است افول آمریکا، کلمه ای ساختگی برای اعمال نکردن قدرت آمریکا در جهان است و این بدین معنا نیست که آمریکا واقعا در حال افول است. آمریکا همچنان هم قدرت اول سیاسی، نظامی و اقتصادی دنیاست و اگر بخواهد و در برخی موارد مانند ترامپ با قدرت وارد میدان شود و از قدرت خود در مسایل مهم مانند مقابله با چین و روسیه استفاده کند، همچنان می توان نظم نوین جهانی را رهبری کند. مقاله اخیر او در فارین افیرز از این حیث حائز اهمیت است که آن را در مقابل سایر مقالات در خصوص افول آمریکا قرار دهیم و از خود بپرسیم کدام یک از شرایطی که این تحلیلگران می گویند، با وضعیت فعلی آمریکا جور در می آید و آیا جامعه نوین جهانی، مانند جامعه سالهای بعد از جنگ جهانی دوم، پذیرای اعمال قدرت توسط آمریکا هست؟

رابرت کاگان – فارین افیرز

همه قدرت‌های بزرگ درک عمیقی از خویشتن به صورتی نهادینه دارند که با تجریه تاریخی، جغرافیا، فرهنگ، اعتقادات و افسانه شکل گرفته است. امروز بسیاری از چینی‌ها مشتاق هستند دوباره عظمت زمانی را به دست آورند که بدون چالش در اوج تمدنشان، قبل از «قرن تحقیر[۲]» حکومت می‌کردند. روس‌ها دلتنگ روزهای شوروی هستند، زمانی که یکی از دو ابرقدرت بودند و از لهستان تا «ولادی وستوک» حکومت می‌کردند. یک‌بار هنری کسینجر گفت سران ایران باید انتخاب کنند که می‌خواهند «یک ملت باشند یا یک جنبش» اما قدرت‌های بزرگ، و قدرت‌های بزرگِ آرزومند، اغلب خود را هر دو مورد می‌بینند. درک آنان از خویشتن تعریفشان از منافع ملی را شکل می‌دهد، تعریفشان از آنچه که منافع واقعی را مقرر می‌کند و اقدامات و منابع لازم برای دستیابی به آن را شکل می‌دهد. اغلب مواقع این درک از خویشتن است که ملت‌ها، امپراتوری‌ها، و دولت-شهرها را به پیش برده و گاهی به نابودی می‌کشاند. بخش زیادی از نمایش قرن گذشته از قدرت‌های بزرگ نتیجه گرفت که آرمان‌هایشان بیش از ظرفیتشان بود.

آمریکایی‌ها مشکلی در تضاد با این موضوع دارند. ظرفیت آنان برای قدرت جهانی، از درک آنها از جایگاه و نقش مناسبشان در جهان فراتر رفته است. حتی با وجود مواجهه با چالش‌ نازی‌ها، امپراتوری ژاپنی‌ها، کمونیست‌های شوروی و تروریست‌های افراطی اسلامی، آمریکایی‌ها هرگز این کنش‌گرایی جهانی را عادی نمی‌پندارند. حتی در دوران اینترنت، موشک‌های قاره‌پیما، و اقتصاد جهانی وابسته به هم، بسیاری از آمریکایی‌ها ذهنیت افرادی را دارند که در یک قاره پهناور، بدون تماس با آشفتگی‌های جهانی زندگی می‌کنند. آمریکایی‌ها هرگز انزواطلب نبودند. ممکن است در زمان‌های اضطراری ترغیب شوند تا از کوشش‌های خارق العاده در مکان‌های خیلی دور حمایت کنند. اما آنها این اقدامات را واکنش‌های استثنایی به شرایط استثنایی می‌دانند. آنها خود را مدافع اولیه نوع خاصی از نظم جهانی می‌دانند؛ آنها هرگز از آن نقش «اجتناب ناپذیر» استقبال نکردند.  


در نتیجه، آمریکایی‌ها اغلب این نقش را ضعیف ایفا کردند. نگرش قاره‌ای آنان به جهان، یک قرن نوسان وحشیانه ایجاد کرده است؛ نوعی بی‌تفاوتی که به دنبال آن وحشت، تجهیز و مداخله و به دنبال آن نیز عقب نشینی و سنگرسازی دوباره است. اینکه آمریکاییها به مداخلات نظامی نسبتا کم هزینه در افغانستان و عراق به عنوان «جنگ‌های ابدی» اشاره می‌کنند آخرین نمونه از نابردباری آنها برای تمام کردن کار ناتمام و نابسامان در حفظ صلح عمومی و اقدام برای سبقت گرفتن بر تهدیدات است. در هر دو مورد در لحظه‌ای که آمریکایی‌ها ورود کردند، یک پایشان داخل مهلکه و پای دیگر ، بیرون در بود و همین مسئله توانایی آنان برای داشتن کنترل بر شرایط سخت را مختل کرده بود. این رویکردِ «گاهی هست و گاهی نیست»، بارها و بارها متحدان و دشمنان را سردرگم و گمراه کرده است؛ کاری که اغلب منجر به تحریک درگیری‌هایی می‌شود. این در شرایطیست که به جای این رویکرد می‌توانستند با به کارگیری ثابت و بدون تردید قدرت آمریکایی و تاثیرگذاری آن را برای رسیدن به صلح، ثبات و نظم جهانیِ لیبرال به خدمت بگیرند. قرن بیستم مملو از لاشه سران کشورهای خارجی است که درباره ایالات متحده قضاوت اشتباه کردند، از آلمان (دوبار) و ژاپن تا اتحاد جماهیر شوروی، تا صربستان و عراق. اگر قرار باشددر قرن بیست و یکم همین الگو – به شکل خطرناک‌تر در رقابت با چین –دنبال نشود، آمریکایی‌ها باید انتظار برای خروج از وضعیت های مختلف را متوقف کرده و نقشی را بپذیرند که سرنوشت و قدرت خودشان به آنها تحمیل کرده است. شاید بعد از چهار سال ریاست جمهوری دونالد ترامپ، آمریکایی‌ها آماده گفت وگوی مستقیم و صریح باشند.  

درباره دو ذهنیت …

ترجیح آمریکایی‌ها برای داشتن نقش محدود بین‌المللی، محصول تاریخ و تجربه آنان و برگرفته از افسانه‌هایی است که به خود می‌گویند. سایر قدرت‌های بزرگ مشتاق هستند تا شکوه گذشته خود را به دست آورند. آمریکایی‌ها همیشه مشتاق پس گرفتن آن چیزی هستند که تصور می‌کنند جاه طلبی های معصوم و محدود کشور جوانشان است. طی دهه‌های اول حیات جمهوری جدید، آمریکایی‌ها یک جمهوری ضعیف در جهان ابرقدرت‌های سلطنتی بودند که صرفا برای بقا کوشش می‌کردند.

آنها قرن نوزده را به خودخواهی و غرق بودن در خود گذرانده، قاره را فتح کردند و برای برده‌داری مبارزه کردند. اوایل قرن بیستم، ایالات متحده ثرتمندترین و به صورت بالقوه قدرتمندترین کشور در جهان بود اما کشوری بود که تعهد یا مسئولیت‌هایی نداشت. چنین چیزی تحت سایه یک نظم جهانی سخاوتمند ظهور کرد که آمریکا نقشی در تقویت آن نداشت. جیمز برایس تاریخ‌دان بریتانیایی در سال ۱۸۸۸ درباره ایالات متحده نوشت «از حمله در امان است، حتی از تهدید در امان است، از دور فریادهای محاربه نژادها و ادیان اروپایی را می‌شنید، هنگامی که خدایان اپیکورس به شِکوه‌های زیر لب زمین ناراضی گوش می‌دادند، زمینی که زیر محل اقامت طلایی آنان گسترده شده است.» برایس درباره شرایط کنونی نوشته است «آمریکا بر روی یک دریای آرام در فصل تابستان در حال قایق سواری است.»

اما دنیا تغییر کرد و آمریکایی‌ها ناگهان خود را در مرکز آن دیدند. نظم قدیمی به دست پادشاهی متحده بریتانیا حفظ شده بود و صلح ضعیف اروپا با ورود قدرت‌های جدید فرو ریخت. ظهور آلمان تعادل ناپایدار را در اروپا از بین برد و اروپایی‌ها ناتوانی خود در بازگردانی آن را اثبات کردند. ظهور همزمان ژاپن و ایالات متحده پایانی بر بیش از یک دهه تسلط دریایی بریتانیا بر جهان بود. یک ژئوپلیتیک جهانی جایگزین نظم تحت سلطه اروپایی شد و در این پیکربندی کاملا متفاوت قدرت، ایالات متحده به موقعیت جدیدی کشیده شد. آمریکا تنها می‌توانست یک قدرت پسیفیک و آتلانتیک باشد. تنها همین؛ با همسایه‌های ضعیف در شمال و جنوب و اقیانوس‌های وسیع در شرق و غرب که می‌توانست توده عظیمی از نیروهایش را برای جنگ به صحنه‌های دور برای دوره‌های طولانی اعزام کند؛ در حالی که سرزمین خودش به دور از تهدید است. می‌توانست تامین کننده مالی اقدامات جنگی خود و شرکایش باشد و ظرفیت صنعتی برای تولید کشتی‌ها، هواپیماها، تانک‌ها و دیگر تجهیزات برای تسلیح خود را جمع کند، همچنین به عنوان  زرادخانه برای هر جای دیگری خدمت کند. آمریکا می‌توانست تمامی این کارها را بدون ورشکستگی انجام دهد و با هر جنگ ثرتمندتر و مسلط‌‌تر باشد. آرتور بالفور دولت‌مرد بریتانیایی نتیجه گرفت که ایالات متحده به یک «محور» تبدیل شده بود که سایر جهان حول آن می‌چرخید یا به گفته رئیس جمهور روزولت «توازن قدرت در کل جهان بود.»

دنیا هرگز چنین قدرتی را ندیده است، زبانی برای توصیف آن یا تئوری‌ای برای توضیح آن وجود نداشت. این قدرت، از نوع خود و در کلاس خودش بود. ظهور این قدرت غیرعادیِ بزرگ منجر به گمراهی و قضاوت نادرست شد. کشورهایی که چندین قرن در حال محاسبه روابط قدرت در مناطق خود بودند، به کندی تاثیر این امداد غیبی دوردست را تحسین کردند، که بعد از دوره‌های طولانی بی‌تفاوتی و سردی، ناگهان فرود آمده و توازن قدرت را انتقال می داد. آمریکایی‌ها نیز دوران سختی برای سازگاری با این شرایط داشتند. ثروت و آسیب‌ ناپذیری مرتبط با آن که آنها را به صورت منحصر به فردی برای مبارزه در جنگ‌های اساسی و اجرای صلح همزمان در اروپا، آسیا و خاورمیانه توانا کرده بود، در عین حال باعث شد درباره ضرورت، مطلوبیت و حتی اخلاقیات انجام چنین کاری نیز سوالاتی مطرح شود. چرا ایالات متحده که اساسا در امنیت و خودکفا است باید در درگیری‌هایی هزاران مایل دورتر از مرزهایش درگیر شود؟ و او چه حقی دارد؟

مساله سیاستی که هدفش ایجاد و حفظ نظم جهانی لیبرال باشد، اولین بار از سوی تئودور روزولت و وودرو ویلسون در دوران جنگ جهانی اول مطرح شد. زمانی که بریتانیا و دیگر قدرت‌های اروپایی دیگر قادر نبودند نظم را حفظ کنند، این بحث مطرح شد و همانطور که جنگ نشان داد، ایجاد یک نظم جهانی جدید و دفاع از آن، به دست ایالات متحده افتاد. این هدف «جامعه جهانی برای صلح عدالت» که روزولت در آغاز جنگ پیشنهاد کرد و همچنین جامعه ملل بود که نهایتا ویلسون پس از آن موفق شد آن را به اجرا درآورد: ایجاد نظم صلح‌جویانه جدید که قدرت آمریکایی کانون آن باشد. ویلسون معتقد بود این تنها جایگزین ممکن به جای از سرگیری درگیری و بحرانی است که اروپا را ویران کرده بود. او هشدار داد اگر آمریکایی‌ها به جای آن به «اهداف محدود، خودخواهانه و کوته‌فکرانه» خود پشت می‌کردند، صلح فرو می‌ریخت، اروپا دوباره به «اردوگاه‌های خصومت» تبدیل می‌شد، جهان دوباره به «تاریکی مطلق» تنزل می‌کرد و ایالات متحده دوباره به جنگ کشیده می‌شد. ایالات متحده به اروپای آرام و عمدتا لیبرال، آسیای آرام، و اقیانوس‌های باز و امن که آمریکایی‌ها و کالاهایشان بتوانند در آن با امنیت سفر کنند، علاقمند است. اما چنین جهانی ساخته نمی‌شود مگر آنکه حول قدرت آمریکا باشد. بنابراین ایالات متحده به نظم جهانی علاقه داشت.

چنین مباحثی با مخالفت‌های شدیدی مواجه شد. «هنری کابوت لاج[۳]» سناتور جمهوری خواه و دیگر منتقدان، جامعه ویلسون را محکوم کرده و گفتند [جامعه ملل] غیر ضروری و خیانت به دیدگاه بنیانگذاران آمریکا است. برای ایالات متحده، نگرانی برای نظم جهانی، یعنی نقض اصول پایه‌ای که آن کشور را یک استثنا و ملت آن را عاشق صلح در جهان درگیر در جنگ نشان می داد. دو دهه بعد، وقتی آمریکایی‌ها در حال مناظره درباره ورود به یک جنگ جهانی دیگر بودند رابرت تافت یک سناتور جمهوری خواه دیگر این ایده را مسخره کرد که ایالات متحده که کاملا از حمله در امان بود باید «جهان را مانند یک شوالیه سرگردان پوشش دهد، از دموکراسی و ایده آل های جهانی محافظت کند، و مانند دون کیشوت به آسیاب بادی فاشیسم حمله کند.»

رئیس جمهور فرانکلین روزولت دراین باره بحث می کرد که حتی با وجود اینکه ایالات متحده مستقیما از جانب آلمان نازی یا ژاپن امپریالیست تهدید نشده است اما جهانی که در آن دیکتاتوری‌های قدرتمند بر منطقه خود چیره هستند، یک «مکان کم ارزش و خطرناک برای زندگی» خواهد بود. روزولت معتقد بود قبل از آنکه دیکتاتوری‌ها خودشان را برای حمله نهایی علیه دژ دموکراسی جمع و جور کنند، تنها مساله زمان مطرح است. ایالات متحده ممکن است «یک جزیره تنهای» دموکراسی در دنیای دیکتاتورها شده و خود دموکراسی ممکن بود به سادگی نابود شود. اما مخالفان مداخله آمریکا در جنگ جهانی دوم به همان اندازه نگران تبعات پیروزی بودند که نگران هزینه مداخله در این جنگ. آنها نمی‌خواستند کشورشان خودش را تابع منافع امپراتوری‌های اروپایی کند اما این را هم نمی‌خواستند که آمریکا به عنوان قدرت مسلط جهانی جایگزین آن امپراتوری‌ها شود. آنها با نقل قول از جان کویینسی آدامز وزیر خارجه آمریکا هشدار می دادند که ایالات متحده در مسیر تبدیل شدن به «دیکتاتوری جهان»، روح خود را از دست خواهد داد.

حمله ژاپنی‌ها به پرل هاربر بحث‌ها در این زمینه را کوتاه کرد اما مساله حل نشده باقی ماند. روزولت با نگاه به نظم پساجنگی که امیدوار به ایجاد آن بود، در جنگ حاضر شد اما اکثر آمریکایی‌ها جنگ را یک اقدام برای دفاع از خود می‌دیدند که کاملا با چشم انداز قاره‌ای مطابق بود. زمانی که جنگ تمام شد، آنها منتظر بودند به خانه بیایند. زمانی که ایالات متحده در نهایت بعد از جنگ جهانی دوم به سمت تسلط بر جهان رفت، آمریکایی‌ها از نوعی ناهماهنگی شناختی رنج می بردند. در طول جنگ سرد، مسئولیت‌های جهانی که تا به حال چیزی درباره اش نشنیده بودند را برعهده گرفته و صدها هزار نیرو را به صحنه‌های دوردست اعزام کردند و در دو جنگ در کره و ویتنام شرکت کردند که هزینه تلفات انسانی آن ۱۵ برابر هزینه تلفات در جنگ‌های افغانستان و عراق بود. آنها رژیم تجارت آزاد بین‌المللی را ترویج کردند که گاهی دیگران را بیش از خودشان غنی می‌کرد. آنها از لحاظ اقتصادی، سیاسی، دیپلماتیک و نظامی در هر گوشه از جهان مداخله کردند. و جدای از اینکه آنها دقیقا می دانستند چه می کنند یا نه، در نهایت یک نظم جهانی لیبرال و محیط بین‌المللی نسبتا آرامی ایجاد کردند که به نوبه خود انفجار رونق جهانی و گسترش دولت های بی‌نظیر دموکراتیک در طول تاریخ را ممکن کرد.

این هدف هوشیارانه روزولت در دروان جنگ جهانی دوم و دوران دولت بعدی او ترومن بود. آنها معتقد بودند که نظمی جهانی بر پایه اصول سیاست و اقتصاد لیبرال، تنها پادزهر هرج و مرج در دهه ۱۹۳۰ میلادی است. دین آچسون[۴] وزیر خارجه رئیس جمهور هری ترومن گفت برای وجود چنان نظمی، ایالات متحده نمی‌توانست «با اسلحه در اتاق پذیرایی بنشیند و منتظر بماند.» باید در جهان فعال باشد و آن را شکل دهد، برخی قدرت‌ها را بترساند و برخی دیگر را تقویت کند. آمریکا باید در گره‌های بحرانی «موقعیت‌های قدرت» ایجاد کند، و به خصوص در مناطق صنعتی اصلی جهان، ثبات، خوشبختی و دموکراسی نشر دهد. آچسون گفت ایالات متحده باید «حرکت دهنده سر بشر» باشد و  جهان را با خود بکشد.

سرگردانی آمریکا

با این حال،  همانطور که آنها این نظم را ایجاد کردند، آمریکایی‌های اندکی نظم جهانی را به صورت یک هدف برای خود تجسم کردند. برای بیشتر آنها، تهدید کمونیسیم بود که بسیاری از این کارهای سخت خارق العاده را توجیه می‌کرد، تاسیس ناتو و دفاع از ژاپن، کره، و نهایتا دفاع از ویتنام را توجیه می‌کرد. مقاومت در برابر کمونیسم با منافع ملی هم ردیف بود زیرا کمونیسم یک تهدید علیه روش زندگی آمریکایی بود. وقتی آمریکایی‌ها از حمایت یونان و ترکیه در سال ۱۹۴۷ امتناع کردند، آرتور وندنبرگ سناتور جمهوری خواه به مقامات دولت ترومن گفت:«به شدت مردم آمریکا را بترسانید»، و آچسون همانطور که در خاطراتش تایید کرد، مصلحت دید مسائلی ساخته و پرداخته شوند که « از واقعیت روشن تر» باشند. با وجود کمونیسم که تنها دشمن آمریکا بود، همه چیز اهمیت داشت. هر اقدامی یک اقدام دفاعی بود.

زمانی که جنگ سرد تمام شد، انفصال بین نقش واقعی آمریکایی‌ها و درک از خویشتن آمریکایی‌ها غیر قابل دفاع شد. بدون تهدید جهانی کمونیسم، آمریکایی‌ها در عجب بودند که هدف سیاست خارجی آنها چه باید باشد. فایده دراختیار داشتن سیستم کمربند امنیت جهانی، نیروی دریایی مسلط، متحدانی در دوردست با ده‌ها ملت و یک رژیم تجارت آزاد بین المللی چه بود؟

پس از آن بود که شورش فورا آغاز شد. زمانی که صدام حسین دیکتاتور عراق در سال ۱۹۹۰ به عراق تجاوز کرد، رئیس جمهور جورج بوش پدر بهانه ای پیدا کرد تا او را از زمین «نظم جهانی» خارج کرد. بوش در خطابه‌ای تلویزیونی از دفتر بیضی به نقل از ژنرال و فرمانده تفنگداران دریایی برای مبارزه با نیروهای صدام، گفت:«جهانی که در آن خشونت و بی قانونی بدون بررسی مجاز باشد، جهانی نیست که ما می‌خواهیم در آن زندگی کنیم.» اما وقتی که رئالیست‌ها و محافظه کاران دیدگاه بوش درباره « نظم جهانی جدید» را بیش از حد جاه‌طلبانه و ایده‌آل دانستند، دولت از منطق قاره‌ای و محدود آمریکایی عقب نشینی کرده و از قرار معلوم بهتر می توانست شرایط را درک کند:«مشاغل، مشاغل، مشاغل» این چیزی بود که جیمز بیکر وزیر خارجه، جنگ خلیج فارس را بر اساس آن توضیح می داد و عنوان می کرد که این جنگ برای چیست. زمانی که رئیس جمهور بیل کلینتون دوبار در بالکان مداخله کرد و سپس ناتو را گسترش داد، این اقدام در دفاع از نظم جهانی بود تا هم پاکسازی قومی در اروپا را از بین ببرد و هم برای اثبات تعهد مداوم ایالات متحده به آن چیزی باشد که بوش «اروپای کامل و آزاد» می‌نامید. کلینتون نیز از سوی رئالیست‌ها برای مشارکت در «کار اجتماعی بین المللی» مورد حمله قرار گرفت.

سپس رئیس جمهور جورج دبلیو بوش آمد. هدف دومین جنگ با عراق، اساسا حفظ نظم جهانی بود  تا خاورمیانه و خلیج فارس را از یک متجاوز سریالی که خود را صلاح الدین جدید می‌نامید، حفظ کند. اما حملات یازده سپتامبر باعث شد اهداف نظم جهانی دوباره با دفاع قاره‌ای اشتباه گرفته شود و حتی جنگ طلبان نیز این اشتباه را مرتکب شدند. وقتی اثبات شد اطلاعات درباره برنامه‌های تسلیحاتی صدام اشتباه بود، بسیاری از آمریکایی‌ها احساس کردند که درباره تهدید مستقیم عراق علیه ایالات متحده به آنها دروغ گفته شده بود. رئیس جمهور باراک اوباما تا حدی بر اساس ناامیدی دردناکی که همچنان امروز هم نگرش آمریکایی‌ها راشکل می‌دهد، به قدرت رسید. بر خلاف انتظار، اوباما در پذیرش جایزه نوبل متوجه شد که تمایل آمریکایی برای «تعهد به امنیت جهانی» ثبات را برای جهان پسا جنگ به ارمغان آورده و این جزء «منافع شخصی منطقی» ایالات متحده بود. البته به سرعت روشن شد که آمریکایی‌ها بیشتر به ساخت کشور خودشان تمایل داشتند. در نهایت، واقع گرایی اوباما مانند ویلیام تافت- بیستو هفتمین ریس جمهور آمریکا-  شامل پذیرش «جهان همانگونه که هست» بود، و آنطور نبود که ممکن است حامیان نظم جهانی آرزویش را داشته باشند.

در سال ۱۹۹۰، ژان کرکپاتریک[۵] نماینده آمریکا در سازمان ملل گفت که ایالات متحده باید به سمت تبدیل شدن به یک کشور «عادی» بازگردد که منافعی عادی دارد، او باید «منافع مبهم جایگاه یک ابرقدرت» را ترک کرده و «تمرکز غیرطبیعی» بر سیاست خارجی را پایان داده و منافع ملی‌اش را تحت عنوان «تصور متعارف» دنبال کند. این به معنای محافظت از شهروندان خودش، قلمرو خود، ثروت خود و دستیابی به کالاهای «لازم» است. این اقدام به معنای حفظ توازن قدرت در اروپا یا آسیا، یا به معنای ترویج دموکراسی ، یا به معنای پذیرش مسئولیت‌ مشکلات جهان که مستقیما بر آمریکایی‌ها اثر ندارد، نیست. این همان «چشم انداز قاره‌ای» است که امروز همچنان سلطنت می‌کند. این رویکرد، این مساله را نفی نمی‌کند که ایالات متحده منافعی دارد بلکه پیشنهاد می‌دهد آن منافع ،به ندرت به منافع تمام دنیا تبدیل می شود.  

مشکل این است که ایالات متحده برای بیش از یک قرن، یک کشور عادی نبوده است، حتی منافع عادی هم نداشته است. قدرت منحصر به فردش به آن ، نقش منحصر به فردی داده است. مردم بنگلادش و بولیوی هم منافعی در ثبات جهانی دارند، و ممکن است اگر یک آلمان دیگر برای تسلط بر اروپا بیاید یا اگر یک ژاپن دیگر برای تسلط به آسیا بیاید، آسیب ببینند. اما هیچ کس این نظر را ندارد که جلوگیری از چنان اتفاقی، جزو منافعشان است زیرا آنها فاقد ظرفیت انجام چنین کاری هستند همانطور که ایالات متحده فاقد این ظرفیت در سال ۱۷۹۸ میلادی بود یعنی زمانی که بیشتر از هر زمانی با چشم انداز تسلط اروپایی تهدید شده بود. وقتی که نظم جهانی قدیمی در اوایل دهه بیستم سقوط کرد و این کشور تنها قدرتی شد که قابلیت تاسیس یک نظم جدید را داشت که می‌توانست منافعش را در آن حفظ کند، نظم جهانی، دغدغه ایالات متحده شد.

امروز این مورد هنوز مساله است و حتی بیشتر از دوران کرکپاتریک قاره گرایی چشم انداز غالب است. این مساله درباره زبانی که آمریکایی‌ها برای صحبت درباره سیاست خارجی به کار می‌گیرند و درباره الگوهای تئوریکی اطلاعات می‌دهد که با آنها مفاهیمی چون منافع ملی و امنیت را می‌فهمند. این مساله همچنان با اخلاقیات همراه می‌شود. فراخوان برای «خویشتنداری» همچنان بازگوکننده خرد بنیانگذاران {آمریکا} است و خیانت را نیز به عنوان اقدام گستاخانه، موعودگرایانه و امپریالیسم می داند که بخشی از همین تفکر است. بسیاری از انترناسیونالیست‌ها همچنان معتقدند که آنچه را به کار بردنِ بدون تضمینِ قدرت آمریکایی می‌دانند، بزرگترین مانع برای جهانی بهتر و عادلانه‌تر است. نتایج خوب و بد جنگ افغانستان و عراق فقط اشتباهات قضاوت و اجرا نیستند بلکه علامت‌های سیاهی بر روح آمریکا هستند. آمریکایی‌ها هنوز مشتاق هستند تا به گذشته‌ی ساده‌تر و معصوم‌تر بازگردند. تا حدی احتمالا تشخیص نداده اند که اشتیاق به قدرت کمتر دارند. رئالیست‌ها مدتها قبل فهمیدند مادامی که ایالات متحده بسیار قدرتمند است، اجتناب از آنچه دانشمندان علم سیاست، رابرت تاکر و دیوید هندریکسون «وسوسه امپریال» می‌‌نامیدند، سخت است. این یکی از دلایل تاکید همیشگی رئالیست‌ها بر این است که قدرت آمریکایی در حال افول است یا واقعا قابلیت انجام کار را ندارد. والتر لیپمن ستون‌نویس و جورج کنان دیپلمات این بحث را اواخر دهه ۱۹۴۰ بیان کردند و کسینجر این بحث را اواخر دهه ۱۹۶۰ مطرح و پل کندی تاریخ‌دان اواخر دهه ۱۹۸۰ میلادی آن را مطرح کرد و بسیاری دیگر همچنان امروز این بحث را مطرح می‌کنند.

رئالیست‌ها با هر جنگ ناموفقی از ویتنام گرفته تا عراق به صورتی رفتار می‌کردند گویی لشگرکشی سیسیلی است؛ آخرین اقدام احمقانه که به شکست آتن در جنگ با اسپارتا در قرن پنجم قبل از میلاد مسیح انجامید. کل یک نسل آمریکایی با این باور رشد کردند که فقدان پیروزی‌های مشخص در افغانستان و عراق ثابت می‌کند کشورشان دیگر نمی‌تواند با این قدرت چیزی به دست آورد. ظهور چین، افول سهم ایالات متحده در اقتصاد جهانی، پیشرفت فناوری‌های جدید نظامی و توزیع عمومی قدرت در سراسر جهان، همه، بار دیگر علامت زوال نظم آمریکایی بودند.

اگر ایالات متحده به اندازه‌ای که بسیاری از مردم ادعا می‌کنند ضعیف بود، نیازی به خویشتنداری نبود. دقیقا به این دلیل که این کشور هنوز قابلیت پیگیری یک راهبرد نظم جهانی را دارد و منتقدان باید توضیح دهند چرا نباید چنین کند. واقعیت این است که نباید پیکربندی قدرت بین‌المللی به آن اندازه که خیلی‌ها فکر می‌کنند، تغییر کند. زمین همچنان گرد است؛ ایالات متحده هنوز بر قاره پهناور و مجزای خود نشسته است که اقیانوس‌ها و قدرت‌های ضعیف آن را احاطه کردند؛ دیگر قدرت‌های بزرگ هنوز در مناطقی زندگی می‌کنند که سایر قدرت‌های بزرگ در آن جمع هستند؛ و وقتی یک قدرت در آن مناطق بسیار قدرتمند می‌شود و دیگران نمی‌توانند خود را با آن برابر کنند، آنها که قربانی خواهند شد همچنان برای کمک به ایالات متحده در دوردست نگاه می‌کنند. با وجود اینکه روسیه زرادخانه اتمی عظیمی در اختیار دارد اما امروز حتی بیشتر از زمانی که این قطعه خردمندانه در اوایل جنگ سرد ابداع شد، روسیه یک «جمهوری ولتای علیا[۶] با راکت‌» است. شوروی حداقل نیمی از اروپا را کنترل می‌کرد. چین جای ژاپن را گرفت و از لحاظ ثروت و جمعیت قوی‌تر شد اما توانایی‌های اثبات نشده نظامی و موقعیت راهبردی نامساعدتری دارد. وقتی که امپراتوری ژاپن در دهه ۱۹۳۰ گسترش یافت، با رقبای منطقه‌ای نیرومندی مواجه شد، و قدرت‌های غربی گرفتار تهدید آلمان شدند.

اکنون آسیا پر از قدرت‌های بزرگ دیگر شامل سه کشور با ارتش‌هایی است که در میان ده کشور برتر جهان هستند: هند، ژاپن، کره جنوبی، که همه یا متحد و یا شریک ایالات متحده هستند. اگر پکن به ضعف واشنگتن اعتقاد داشت، از قدرت رو به رشد خود استفاده می‌کرد تا وضعیت راهبردی شرق آسیا را دگرگون کند، ممکن بود مجبور باشد با ایالات متحده و همچنین با یک ائتلاف جهانی کشورهای پیشرفته صنعتی، مقابله کند همانطور که شوروی پی برده بود.

سال‌هایی که ترامپ یک آزمون فشار عصبی برای نظم جهانی آمریکا بود، نظم به صورت قابل توجهی از بین رفت. شرکای آمریکا با کابوس ابرقدرتی سرکش که توافقات تجاری و دیگر توافقات را پاره می‌کند، مماشات و چرب زبانی کرده، پیشنهاداتی را ارائه کردند تا آتشفشان خشمگین را فرو نشانند و با امیدواری منتظر زمان بهتری بودند. دشمن‌ها هم با دقت گام برداشتند. وقتی ترامپ دستور قتل فرمانده ایرانی قاسم سلیمانی را داد، پذیرش انتقام جویی ایران منطقی بود و همچنان هم ممکن است این طور باشد اما نه در زمانی که ترامپ رئیس جمهور است. چینی‌ها از جنگ تعرفه‌‌ای دراز مدت آسیب دیدند که به آنها بیش از ایالات متحده آسیب زد اما سعی کردند تا از سقوط کامل رابطه اقتصادی که به آن وابستگی دارند، اجتناب کنند. اوباما نگران بود که ممکن است فراهم کردن تسلیحات تهاجمی برای اوکراین به جنگ با روسیه تبدیل شود اما وقتی دولت ترامپ تسلیحات را تحویل داد، مسکو به سختی و با غرولند با آن کنار آمد. بسیاری از سیاست‌های ترامپ دمدمی مزاج و با بی دقتی بود اما آنها نشان دادند اگر رئیس جمهوری انتخاب کند تا قدرتی را مورد استفاده قرار دهد، ایالات متحده تا چه اندازه قدرت استفاده نشده و اضافی دارد. در سال‌های اوباما قبل از هر تصمیمی عواقب کار را ۵۰ بار می سنجیدند تا باعث مقابله و رویارویی با قدرت های دیگر نشوند. در سال‌های ترامپ، این سایر کشورها بودند که نگران امکان تقابل و رویارویی با  ایالات متحده در جایی بودند.

قدرت بزرگ، مسئولیت بزرگ

همانطور که آرنولد توینبی تا حدودی با افسوس در اوایل دهه ۱۹۳۰ میلاد اظهار نظر کرد، ایالات متحده «به آهستگی با قدرت بی‌اندازه خود بازی می‌کند».  در آن زمان هزینه دفاعی آمریکا بین دو تا سه درصد از تولید ناخالص ملی بود. امروز این هزینه کمی بیش از سه درصد است. در دهه ۱۹۵۰ میلادی در دروان دولت آیزنهاور، که غالبا دوران خویشتنداری قابل تحسین در سیاست خارجی آمریکا است، ایالات متحده تقریبا یک میلیون نیرو از ۱۷۰ میلیون نفر جمعیت کشور را به خارج از مرزها اعزام کرد. امروز در دوره‌ای که گفته می‌شود ایالات متحده بیش از اندازه وسیع است، به زحمت ۲۰۰ هزار نیروی آمریکایی از میان ۳۳۰ میلیون نفر جمعیت کشور به خارج اعزام شده‌اند.

جدا از آنکه آیا این «آهسته بازی کردن با جزیی» از قدرت آمریکا است، این مساله مهم است که درک کنیم ایالات متحده اکنون در حالت صلح است. اگر آمریکایی‌ها بخواهند در واکنش به برخی اقدامات چین برای مثال حمله به تایوان، به وضعیت جنگی یا حتی یک وضعیت مانند جنگ سرد روی بیاورند، ایالات متحده مثل یک جانور خیلی متفاوت به نظر خواهد رسید. در اوج اواخر جنگ سرد زمانی که رونالد ریگان رئیس جمهور بود، ایالات متحده شش درصد از درآمد ناخالص داخلی را برای مسائل دفاعی هزینه می‌کرد و صنعت اسلحه سازی و تسلیحاتی با چنان کیفیت و کمیتی تولید می شد که شوروی نمی‌توانست به آن برسد. چینی‌ها نیز خود را در شرایط مشابهی خواهند دید.

همان طور که دریادار «ایسوروکو یاماموتو» فرمانده ناوگروه ژاپن در جنگ جهانی دوم درباره نیروهای خود پیش بینی کرده بود، ممکن است آنها «طی شش ماه یا یک سال اول وحشیگری کنند.» اما همانطور که او نیز هشدار داده بود، در درازمدت علیه آمریکای تحریک شده و شرکایش، ممکن است به همان سرنوشتی دچار شوند که دیگر رقبای آمریکا دچار شدند.

سوال این نیست که آیا ایالات متحده همچنان قابلیت چیره شدن در یک تقابل جهانی گرم یا سرد با چین یا هر قدرت تجدیدنظرطلب دیگر را دارد. مسلما این قابلیت را دارد. سوال واقعی درباره بدترین نوع خصومت‌هایی است که می‌توان از آن اجتناب کرد؛ چه چین باشد یا دیگر قدرت‌ها، در هر صورت ممکن است هر کدام از آنها  تشویق شوند تا اهداف خود را صلح جویانه دنبال کرده و رقابت جهانی را محدود به قلمروهای اقتصادی و سیاسی کنند و بدین ترتیب خود و جهان را از وحشت یک جنگ بزرگ دیگر یا حتی ترس رویارویی با یک جنگ سرد دیگر در امان بدارند.

ایالات متحده نمی‌تواند با ادامه پایبندی به دیدگاه قرن نوزدهمی درباره منافع ملی از چنین بحران‌هایی اجتناب کند. اگر چنین کند آنچه در گذشته حاصل شده بود، دوباره حاصل می‌شود: دوره‌های بی‌تفاوتی و از سنگر سازی های جدید که به دنبال آن وحشت، ترس و تجهیز ناگهانی پیش آمد. آمریکایی‌ها پیشتر بین این دو انگیزه دچار شکاف شده بودند. از یک سو اکنون چین این جایگاه را در ذهن آمریکایی‌ها اشغال کرده که زمانی آلمان و شوروی اشغال کرده بودند: یک مخالف ایدئولوژیک که توانایی حمله مستقیم به جامعه آمریکا و قدرت و انگیزه این کار را دارد که موقعیت آمریکا را در یک منطقه کلیدی و شاید در هر جای دیگر تهدید کند. از سوی دیگر آمریکایی‌های زیادی بر این باورند که ایالات متحده در حال افول است و چین حتما بر آسیا مسلط خواهد شد. واقعا درک از خویشتن در آمریکایی‌ها و چینی‌ها کاملا متقارن است. چینی‌ها فکر می‌کنند که نقش ایالات متحده در منطقه آنان برای ۷۵ سال گذشته غیرطبیعی بوده بنابراین فانی است، آمریکایی‌های زیادی هم اینگونه فکر می‌کنند. خطر این است که با افزایش تلاش‌های چین برای تحقق آنچه «رویای چینی» نامیده می‌شود، آمریکایی‌ها دچار وحشت شوند. در چنین مواقعی است که محاسبات غلط اتفاق می‌افتد.

شاید چینی‌ها که شاگرد بادقت تاریخ هستند، قضاوت اشتباه دیگران درباره ایالات متحده را نداشته باشند. اما باید دید آیا آمریکاییها نیز درس‌هایی از تاریخ خود گرفته اند؟ تغییر الگوی نوسانی که در یک قرن رخ داده، سخت است. به ویژه وقتی که کارشناسان سیاست خارجی از هر نوعی، حمایت برای نظم جهانی لیبرال را امری غیرممکن و غیراخلاقی می‌دانند. در میان دیگر مشکلات، مشکل نسخه‌های آنان، خوشبینی بدون تضمین درباره جایگزین‌های محتمل نظم آمریکایی است. به نظر می‌رسد رئالیست‌ها، انترناسیونالیست‌های لیبرال، محافظه‌کاران ناسیونالیست و ترقی خواهان همه تصور می‌کنند بدون واشنگتن نقشی را ایفا می‌کنند که آمریکا طی ۷۵ سال گذشته ایفا می‌کرد؛ جهان خوب خواهد شد، منافع آمریکا نیز به خوبی محافظت خواهند شد. اما نه تاریخ اخیر و نه شرایط کنونی چنین ایده‌آلی را توجیه نمی‌کنند. جایگزین نظم جهانی آمریکایی یک نظم جهانی سوئدی نیست. جهان یک جهان قانونمند نخواهد بود و نهادهای بین‌المللی یا پیروزی ایده‌آ‌ل‌های روشنگری یا پایان تاریخ نخواهد بود. این جهان، جایی خواهد بود با خلاء قدرت، هرج و مرج، درگیری، و محاسبات اشتباه که در واقع جایی نابسامان خواهد شد.

حقیقت آشفته این است که در دنیای واقعی، تنها امید حفظ لیبرالیسم در داخل و خارج کشور، حفظ نظم جهانی همراه و هماهنگ با لیبرالیسم است و تنها قدرتی که قادر است چنین نظمی را حفظ کند، ایالات متحده است. این اظهار خودخواهی نیست بلکه واقعیتی است که در شرایط بین‌المللی ریشه دارد و مسلما نعمتی با تبعات خوب و بد آن است. برای حفظ این نظم، ایالات متحده به خوبی اعمال قدرت کرده و خواهد کرد، گاهی نابخرادانه این کار را کرده و گاهی نیز با هزینه‌های غیرقابل پیش‌بینی و تبعات مبهم اخلاقی این کار را می‌کند. این معنای اعمال قدرت است. آمریکایی‌ها به طور طبیعی به دنبال فرار از این باور بودند. آنها به دنبال آن بودند تا خود را از این مسئولیت رها کنند، گاهی پشت انترناسیونالیسم رویایی پنهان شوند، گاهی پشت کناره‌گیری مصمم، پنهان شوند و بپذیرند که جهان «همانگونه است» و همیشه با این دیدگاه که فاقد خطر حاضر و واضح است، می‌توانند به دژ نظامی خیالی خود دوباره بیاویزند.

 زمان آن رسیده که به آمریکایی‌ها گفته شود هیچ مفری از مسئولیت جهانی نیست، آنها باید فراتر از حفظ کشور خود فکر کنند. آنها باید بفهمند که هدف ناتو و دیگر اتحادها این نیست که فقط از تهدیدات مستقیم علیه منافع آمریکا دفاع کنند بلکه باید از تفکیک نظمی دفاع کنند که بهتر از هر چیزی در خدمت منافعشان است. آنها باید صادقانه بگویند که وظیفه حفظ نظم جهانی پایان ناپذیر و پر از هزینه خواهد بود اما به جایگزین آن ترجیح داده می‌شود. تعیین تکلیف نکردن مردم آمریکا و صادق نبودن با مردم، کشور را به مخمصه کنونی سوق داده است و مردمِ سردرگم و عصبانی متقاعد شدند که سران آمریکا برای اهداف شنیع «جهانی شدن» در حال خیانت به منافع آمریکایی‌ها هستند. پادزهرش، وحشت از چین یا دیگر تهدیدات نیست بلکه سعی برای توضیح علت اهمیت نظم جهانی است که آمریکا ایجاد کرده است. این کاری است که باید جو بایدن و دولت جدید انجام دهند.


[۱] https://www.foreignaffairs.com/articles/united-states/2021-02-16/superpower-it-or-not

[۲] “The century of humiliation”

[۳] Henry Cabot Lodge

[۴] Dean Acheson

[۵] Jeane Kirkpatrick

[۶] جمهور ولتای علیا یک بخش از بورکینافاسو است که جزو مستعمره های فرانسه بوده و از سال ۱۹۵۸ خودمختاری گرفته است. (کنایه از کوچک و حقیر بودن روسیه دارد!